ره دراز است و پایم خسته
شب دراز است و من بی خواب

اشک در حلقه چشمانم میچرخد  
و من در سرگردانی روز مرگی

پاییز

تابستان در گذر است
اتش و گرما و عطش نیز مانند آدمها میروند  همه میروند
ثانیه ها  ساعت ها  روزها  ماه ها  فصلها و سالها و ...
نمی دانم  .  هر چه فکر کردم انگار همه چیز محکوم به رفتن است
و راهی دیگر نیز جز رفتن نمی ماند
گرچه ماندن دل آدم را می پوساند و همچو آب ، گندیده میکند
دلم برای غربت رفتن ها می سوزد

تابستان با غربتی پاییز وار میرود و پاییز با چمدان های پر از تنهای میآید
پاییز فصل جدایی ها ست
فصل جدایی برگ از درخت
فصل تنهایی درخت قد کشیده به فلک
فصل خلوت درختان عریان . که نوازش باد آنها را هواسناک می کند
ولی چه سخت است پای در گل داشتن
گرچه گاه شاخه ها به هم میرسند و تا بتوانند ، با هم نجوا میکنند

پاییز فصل تنهای ها ست . آنگاه که از پشت پنجره مه گرفته رفتن و باز نیامدن را تماشا میکنی
پاییز و غربت غروب آفتاب کمرنگ، در راه است
و تابستان کوله بارش را بسته است
این دو از یک راه میروند آیا در راه رفتن و آمدن هم دیگر را بغل میکنند؟
پاییز فصل رنگ های هست که همه میخواهن به تو لبخند بزنند تا تو رو برای ظلمت زمستان آماده کنند
پاییز رو دوست نداشتم . همیشه منتظر بهار بودم ولی میدانم که چاره ای جز تحملش نیست
باید با یه لیوان چایی تازه دم پشت پنجره نشست و به لحظه دل بریدن ها نگاه کرد

پنجره

حس مرگ داره بهم دست میده
گمون کنم علتش هوای خفه این غار باشه
به جهنم
مرگ هم یه چیز غیر تکراری هست
می خوام با خودم تو پنجره برم ،
چه لذتی هست به آزادی هوای خنک بالکن پیوستن
از مرگ نمیترسم ، میترسم اونجا بد تر از اینجا باشه
پاک خل شدم

دوربینم رو که دزدیدن انگار که عینکم افتاد و شکست
دیگه هیچ عینکی به چشمم نمیاد

خودم ، خودمو نمیشناسم
اگه دروغ آینه نبود، الان قیافم هم یادم رفته بود،مثل جدول ضرب

پام رو از قاب در بیرن نذاشتم
همین خونه تاریک بیشتر منو درک میکنه
دیواراش مثل دوستانی با مرام باهام حرف میزنن

خلاصه پاک قاطی دارم میکنم
منظورم سیمانو خاک برای ترک سرم هست
آخه برای دیوار یه نقاب به شکل پنجره کشیده بودم

...

سرم درد میکنه
مثل دلم

وقتی که بچه بودم ظهر تابستان کوچه آرامش نداشت از دست صدای نجوایم
مرد همسایه ی زیرپیرهن پاره بهم گفت :مگه دلت درد میکنه بچه این جور داد میزنی
من داشتم برای خودم آواز میخوندم

الان هم دلم درد می کند
مثل سرم

بازپرس بهم میگه : مگه سرت درد می کرد که هوس آزادی کردی
زندون سردردت رو خوب میکنه
من داشتم از آزادی می خوندم

آرزو

بعضی شبا که میخوام بخوابم آرزو میکنم کاش هیچ وقت دیگه صبح نشه 

کاش هیچ وقت این آفتاب با یه لبخند مسخره و ملیح نیادو
مهمون این حیاط یخ زده نشه

کاش هیچ وقت دیگه روزی برای شروع کردن شروع نشه 

کاش هیچ وقت دیگه صبح نشه

انتخاب واحد

روز مرگی های تکراری باز به یک نقطه دردناک نزدیک می شود
بابام میگه دانشگاه داره شروع میشه ، ناراحتی؟
میگم دانشگاه خوبه فقط امتحاناش هست که تو رو می خواد به سیخ بکشه !!!
رنجی است بسیار بزرگ،
بزرگ و مسخره آنگاه که امتحان تو را آن قدر دوست دارد که صبر نمی کند،می خواهد تو را زود تر ببیند و شب وصالش چه زیباست و انسان چه زیبا ازخود پشیمان میشود

درس خواندن هم مثل آواز خواندن ، رمان خواندن و مثل بقیه خواندن های دیگر ،
ولی این کجا و آن کجا !؟ فرق از زمین هست تا زیر زمین

ترجیح می دادم کلاس آواز بروم و هر جلسه تمرینهای آوازم را خوش خط بنویسم تا گزارش کارهای آزمایشگاه فیزیک یا بقیه درس های مزخرف کامپیوتر ُُ،،
که هیچی هم از هیچ کدومشون نفهمیدم

درس نخوندن با استرس های جان کاهش خیلی سخت تر از درس خوندنه اینو از روز اولی که رفتم رو نیمکت آخر کلاس اول ابتدایی نشستم می دونستم یا حداقل بهم گفته بودند ولی هنوز هم که هنوز  ، نتونستم بهش عمل کنم 
(( بچه جون همون روزی که درس میدن بیا بشین درست رو بخون))
 میدونم خیلی مسخره هست  البته کاش غم روزمرگی فقط همین بود .این یه نقطه کوره .. به قول یه بدبختی  ((اگر دردم یکی بودی چه بودی ))
حالا خلاصه جونم براتون بگه داره کم کم درس و بحث و کلاس و استاد شروع میشه من بازم یادم میره که همون روز که استاد مبارک میان و تخته رو سیاه میکنن و ما هم جزوه ، بیام و بشینم و درس بخونم ، و شب امتحان هم گیج میزنم و دوباره در پشیمانی ایام رفته از دست برای فرداها به خودم قول میدم .
می بینید چقدر تو روزمرگی غوطه وریم که براش این جور دل میسوزونیم

خلاصه منم مثل بقیه باید این رسم  ، این تکرار  رو  تکرار کنم
شما یادتون باشه یادوری کنید
البته شما که کسی نیستید
بیشتر از همه خودم به وب لاگ سر میزنم که نظرا رو بخونم ولی کسی نظر نمیده
خیلی وقته تو این بن بست کسی پیداش نمیشه
اگر هم کسی میاد یا می خواد تبلیغ کنه یا بگه  به به  و  چه چه ، اینم یه جور سطحی نگری به روزمرگی های مردم هست
جز اندک شماری کس نیست با من هم صدا،
گرچه کلاس آواز تمرین هاش نوشته شده
ولی وای به حال بقیه کلاس ها

من رفتم انتخاب واحد
انتخاب استاد
انتخاب مصیبت
انتخاب تکرار

جمعه تکراری

از پنجره به بیرون نگاه میکنم
هوا گرفته است و خورشید هنگامه ی غروب از پس ابرهای خاکستری پنهان است
صدای سکوت به وضوح شنیده میشود
گاهی هم زوزه بادی در سرسرای خلوت
من حوصله ام سر رفته است وآتش تنهایی را نمی توانم کم کنم ملاغه هم نیست که از ظرف وجودم حوصله ام را خالی کنم
جمعه با هوای گرفته و زجر آورش و عصر بی تحرکش که آدم و به شب دلخوش میکنه
در پس هفته های تکراری جمعه ها مثل یه ناسزا هستن
که تحملش سخت تر از اونه که فکرش رو میکنی، حتی از کتک خوردن سخت تر
این آفتاب داره کم کم پایین و پایین تر می افته
این جمعه هم داره سر میاد
و یه هفته دیگه می خواد با دلخوشی شروع بشه
گرچه من حالم ازش به هم میخوره
نمی دونم این روزها  هفته ها  ماه ها چقدر منو دوست دارند که از سر کچله من دست بر نمی دارند

میدونی واقعاً نمیشه آزاد شد
بالاخره یه چیزی هست که تو رو رها نمیکنه
مثلا نفس کشیدن
یا قلبت با اون صدای تاپ تاپش
یا مثلا همین زندگی
آره اینا تو رو رها نمیکنن
پس آزاد نیستی
مرگ آزادیه ؟
نمی دونم اونم خودش یه اسارت به بهشت یا جهنم، البته اگر باشه
وقتی بنده آفریده بشی هیچ وقت آزاد نیستی
یعنی آزادیت همیشه یه محدودیت هر چند کوچیک رو به دوش می کشه

فکر کردن به آزادی و فلسفه بافیه مسخره هم جمعه رو دلنشین نمی کنه
دیگه داره کم کم شارژم تموم میشه
کم کم باید بخوابم آخه فردای تکراری با یه مشت آدم تکراری با یه زمین تکراری و مهم تر از همه ، خودم ، با خود تکراری منو انتظار می کشن
چاره ای نیست باید برای تحمل تکرارها شارژ بشم

فریاد بر آرید

ایرانی یک بار دیگر فریاد کن
تاریخت و هویتت در خطر است
تخت جمشید و پاسارگاد یادگار کهن ایران را می خواهند این بار به آب وطن نابود کنند
 اسم خدمت به مردم
http://www.persianpetition.com/sign.aspx?id=12814f60-21c2-4c60-
b4de-e7eb0910f1ceبه

منجلابی به نام دنیا

خنده های مسخره
روابطی کپک زده
دهان های عنکبوت بسته
گورها دروازه های نجات اند و زایشگاه ها میلاد مصیبت
وقتی طفلی در رحمی شکل می گیرد
خرسندند که انسانی به قافله بشرییت اضافه میشود
مسخره تر از این رسمه کهنه نکبت بار که خود نیز حاصل آنم ندیدم
به وجود آمدن از آه و از یه هوس
اصلاً بشر معاصر ، حاصل شهوت تاریخ است
فرزندان میوه پدران و مادرن که میخواهند نامشان زنده بماند
هر چند خود میهمان گور می شوند
یک جدال برای بودن و کمک به حرکت بشرییت
و بیشتر در منجلاب خودساخته فرو رفتن
انسانی تقدیم زمین کردن
یک دهان و دستگاه گوارش که به مخرجی پست تر از وجود آدمها ختم میشود
یک بچه گرگ یک شغال یا شاید یک مظلوم بدبخت که باید طعمه شغال ها شود
نمی دانم
نمی دانم
این یک دور مسخره است که همین جور میچرخد و پایان نمی پذیرد
یعنی تا وقتی که قانون گرد بودن زمین درست است
تا وقتی که زمین می چرخد
تا وقتی که یه سیاره دیگر حواس نکرده زمین را بوس کند

اراجیف مسخره ای است خودم هم میدانم
ولی نه مسخره تر از این رسم منحوس
و نگاه من به بشرییت تیره تر از روز این جامعه بشری نیست

...

پشت لبانتان مثل پسر بچه های نو بلوغ به سبزی میزند گاهی هم وحشتناک تر به سیاهی
آیا الان قرن 21 هست ؟
اینجا تحجر حاکم است !!!
شناخت و عشق و امنیت همه و همه در این قبیله ارزشش به قرمز دستمال است مضحک به نظر می آید
یک معادله نامفهوم و مسخره

چراغ قرمز

پام و رو پدال فشار میدم
عقربه همین جور داره بالا و بالا تر میره
بیرون خیلی تند از کنارم میگذره
انگار زمین تند داره زیر پاهام میچرخه
نمی دونم این خیابون ته داره یا نه
دلم می خواد یه دیوار،
یه دیوار بلند،
می خوام دیوار رو بوس کنم
ضربه مغزی میشم؟
بهتر از مرض و درد و مرگ با نکبت

همین جور دارم میرم
یه صدای بلند داره باهام هم نوا میشه
(مرده میبرن کوچه به کوچه )
آی چه صدای دلنشینی است
{ یاد فرهاد و شاملو بخیر }
 
سرعت رو دوست دارم
سرعتی برای نرسیدن
برای رفتن
برای بی قراری

اون آخر یه جا چند تا چراغ قرمز روشنه
چشمم نمی بینه
دلم نمی خواد وایسم
گواهی برای ایستادنم نیست
چند تا کارگر دارن اسفالتو درست میکنن
یه تابلوبزرگ وسط خیابون عکس دو تا کارگر خسته روش
میزنم بهش پرت میشه تو آسمون

دلم نمی خواد وایسم
آخه عادت کردیم همه چراغ قرمزها رو وایسییم
نمی خوام این یکی رو وایسم
می خوام برم به سمت اون دیوار
ولی ، ولی نمی دونم
پاهام یه دفعه ترمز میکنن
چرت خیابون می پره
باز همه جا ساکت میشه
صدا میاد( کوچه ها تاریکن دوکونا بسه )
یه نفر به شیشه میزنه
پیر مرد پریده خوابیست با یه جاروی مهربون
بهم میگه جوون دلت آشوبه انگار ! ؟ سرت رو به باد میدی !!!
هیچی نمیگم
آخه می خوام، می خوام، به خودم و به باد بدم
می خوام همسفر باد بشم با همه مهربونیش
اگر باد نیومد هم سفرطوفان میشم با همه تندییش

می خوام برم
ولی چراغ قرمزه

دیگر انگار اصلاً نیستم

ذهنم عنکبوت بسته و چشمانم اسیرخواب 
اکنون ساعت 12 است عقربه ها بر هم افتاده اند
انگار عقربه دقیقه شمار تاب تحمل آغوش ساعت شمار را ندارد
نمی تواند همراه آن بماند فقط یک رهگزر است که گاهی هم آغوشش می شود
جالبه فضای کهنه ساعت روی دیوار خسته از گردش زمان
فضای گرفته اطاق من خسته از سرگردانیه من  
به سان گاو گیج در پی علف نه شاید در پی یک گاوه دیگر نمی دانم ژ
گاو را دوست دارم خیلی زیاد
اسب آبی را بیشتر
و انگار استفراغی دارم میکنم به اسم نوشتن
از ارجیفه بی سر و بی ته
خنده دار است که آدم نمی داند که چرا می خندد ولی مصنوعی
گریه دار است که آدم می داند انگار دارد خودش و همه بودنش یا حتی نبودنش را فراموش می کند مثل نصیحت های بی بی
فراموشی
سکوت
رفتن
سفر
تکسوار
اینها همه مفاهیمی است که بر ذهن معاصر من نقش بسته است
و نمی دانم چه احساسی اکنون مرا به خویش می کشد
چشمانم را می بندم همان گونه که به گریه باز کردم
نمی دانم دوست دارم باز چشم بگشایم یا نه
به دنبال جواب نیستم
به دنبال خودم نیستم
دیگر انگار اصلاً نیستم

جای خالی

یک صندلی در کنارم هست
صندلی را به دوش میکشم همیشه و همه جا
یک جای خالی کنار عکسم بر طاقچه
کنار اسمم بر دفتر
و کنار خاطرتم در تاریخ
همیشه یک جای خالی هست
مثل امتحان های مدرسه
ولی این جای خالی را کسی نمی تواند پر کند
انگار کسی نمی داند جواب این جای خالی چیست
من منتظر جواب نمی مانم
من انتظار را دوست ندارم
پس این صندلی خالی خواهد ماند

کابوس

زمین می چرخد
و مانند گلوله برفی از بالای کوهی پایین می آید 
وسعت قضیه قابل درک نیست 
سرم می ترکد 
از دور می بینم
انار زمین تنها نیست
گلوله های همسان آن نیز هستند
یک یورش همه با هم می افتند
و من از دور نگاه میکنم و میلرزم
من را راه گریزی نیست
نمی توانم درست توضیح دهم
خیلی وحشتناک است
وقتی زمین به دنبال تو می آید تا تو را له کند
و تو هر چه میدوی نمی توانی نمی توانی فرار کنی
اصلاً انگار پاهایت دیگر قدرت ندارند
بعضی وقت ها هم آنقدر تند میدوی ولی باز افاقه نمی کند
 
محمد
محمد
محمد

صدای مادرم هست
با یک لیوانه آب
و نگاهی سراسر عشق و امید و اضطراب

میخوابم دوباره به آسانی یک لیوان آب خوردن

از این کابوس که از همیشه تا اکنون با من است  دیگر نمی هراسم
چون می دانم زمین را گریزی نیست
آنگاه که می خواهد تو را در آغوش گیرد و تو میدانی زیر بار سنگینه تاریخش له میشوی

جهنم

هوا گرم است
هر روز گرم تر
زمین به سان کره ای گشته است سوزان
به سان جهنم
پیرمردی دیروز از کنارم به آرامی رد شد و حرفی زد
در حالی که پیشانیم عرق گرما می ریخت گفت جوان میدانی، چرا هواگرم است ؟
گفتم بله پدر جان !!؟
-گفت مردم  تقاص گناهان خویش را در زمین پس میدهند
باز گفتم چی پدر جان!!؟
-گفت دنیا جهنمی شده است برای زندگان
باز با تعجب به او نگاه کردم
او لبخند زد و رفت
من ماندم و همشهریان جهنمی

خط آخر

دستم نمیرود بر کاغذ تا چیزی بنویسم بر سپیدی آن
خسته هستم
و آرام مثل یک مرده از رنج تاریخ اش در گوشه ای تاریک نشسته ام
نمی خواهم نمی خواهم نور هر چند اندک بر من بتابد حرکاتم آرام شده
است
و سلولهای بدنم جیغ میزنند
احساس میکنم به پایان نزدیکم
پایان را دوست دارم زیرا که آغازش زیباست،
گرچه آغاز من کریح بود،
یک رسم تکراری من را آغاز کرد
و با تکرار اجین،
تکرار این شب و روز،
تکرار زندگی کردن
واز آن زشت تر تلاش برای بقا است
مثل کفتار هایی که بر سر تکیه گوشتی می جنگند چون اگر نجنگند در سرمای این شب زمستانی گشنه خواهند ماند و زندگیشان بر باد خواهد رفت
از جدال برای تکرار روزمرگی حالم به هم می خورد
به سان یک گرگ ،انسان را دریدن وقتی که انسانیت طعمه کفتارها میشود

سرم درد می کند
تنم را از بالا می بینم
لاشه ام بر روی یک میز بزرگ پهن است
و کرمها با کارد و چنگال مودبانه می خواهند من را نوشه جان کنند
حیف حیف که محفلشان یعنی قبر من کمی کوچک است
و میهمانان اندکی بیش نیستند
ولی خوب است، سیر از من خواهند خورد
بخورید نوشه جانتان
از گوشهایم به سرم بروید و چشمانم را بلیسید خوشمزه است
بخورید زیرا دیگر به درد نمی خورد
گرچه هیچ وقت به درد نخورد
وقتی که چشم بند ظلم بر چشم داری و کور باید باشی تا نبینی کفتار ها چگونه زندگی می کنند چشم دیگر به دردت نمی خورد
گوشم را نیز بخورید
همه ی تنم میهمان شماست
مغزم و تفکرم که انگار دنیای گرگان آن را دوست نداشت نوش جانتان باد
شما آن را بخورید زیرا هر چه زندگی کردم این مغز میهمان ترس ظلمت بود
راستی ای کرمهای مهربان شما که با من چند روزی هم آغوش خواهید ماند، به بچه هایتان می گویید تن یک متقاضی مرگ خوشمزه تر بود یا یک دلخوش زنده بودن ؟

سرم را باز به دیوار می کوبم
به دیوار سیاه زندان خانه ام که اکنون من را در بر گرفته است
دیوار سیاه است و خواب ، با ضربه های سرم نیز بیدار نمی شود
لحظات آخر نزدیک است
و من می خواهم چشمانم را ببندم تا سیاهی اتاق را نبینم
کم کم خوابم میبرد

آب سردی بر تنم فرد آمد
آاااااای
ای مردشور کمی مواظب باش
آب را ولرم کن سرما میخورم
ها ها ها ها ها ها
صدای خنده ی مردشورها می آید
که میگویند این یارو چقدر بزرگه تو قبر جاش نمیشه
به قده بلندم میخندند و مادرم آن پشت دارد جوان سرو اش را زار میزند
صدای همهمه می آید
من بر روی دستهای آدم های خوشحال تشییع می شوم
آنان که از بقای خود خوشحال اند
و به فکر آن هستند که گرگ بودن را بهتر بیاموزند تا گشنه نمانند
تنم را داخل اطاقی دیگر می گذارند و انگار می روند

دلم آرام شد
سرم دیگر درد نمی کند
دیگر من هستم و مشتی کرم
من هستم و مشتی خاک
من هستم وآتش
من هستم و .....

گریه مرد

ظرف دلم نازک و نازک تر می شود
ترسم از آن است که دیگر نتواند این دیواره ی  نازک ، جلوی سیل اشکانم را بگیرد
و من در طغیان اشکانم غرق شوم
اگر شکست ،کسی خواهد بود که آن را بند زند؟
کسی خواهد بود، که آن را با مهربانی به هم بچسباند؟
تا کنون که هر رهگزری فقط تکیه های شکسته دلم را زیر پایش لگد کرده است
و من چه خوش خیالم، اگر دستی را برای ظرف کوچک دلم می خواهم
دلم زود می شکند
ترک برداشتن اش زود تر
مثل پدر بزرگم که دلش می شکست ، به راحتی یک لیون آب خوردن
چه مهربان بود و با دستان ستبر و پر محبتش ، چه زیبا اشکانش را مخفی میکرد
بچه که بودم ، می گفتند که مرد گریه نمی کند
ولی من دلم میخواست بیشتر زار بزنم وقتی که می گفتند گریه نکن تو دیگه واسه خودت مردی شدی

مردها مگر دردی ندارند ؟
یا اینکه مردها نباید دردی داشته باشند
نمی دانم
می گویند مرد آن است که در زندگی سنگ زیرین آسیاب باشد
آخر این سنگ بودن ، آن هم سنگ زیرین آسیاب، درد دارد، به خدا درد دارد
پس شاید باید دل مرد آنقدر بزرگ باشد که هر چه درد کشید نشکند
آخر مگر ظرفی هم هست که نشکند
پس چرا می گویند مرد که گریه نمی کند؟
از پوست تمساح کلفت تر ندیدم
 ولی تمساح هم اشک می ریزد
یعنی ظرف دل تمساح شکسته است؟

ظرف دلم کم کم می شکند
گرچه میدانم کسی نیست آن را بند زند
زیرا کسی نیست که بخواهد به صدای سنگ زیرین آسیاب گوش دهد
ولی ظرف دل من شکسته است
و دست ستبر و بی جانم را بر صورتم حجاب میکنم
زیرا  می گویند مرد که گریه نمیکند

سایه

سرم درد میکند
همه چراغها خاموش است
در تاریکی و تنهایی نشسته ام
نمی خواهم سایه ی خودم را ببینم
بهترین راه فرار از سایه ، تاریکی است
سایه سرم را روحم را به درد می آورد
ولی گریزی از او نیست  مثل کنه میچسبه و رها نمیکنه
دلم خیلی می خواد بخوابم ولی تاریکی هم خواب رو به چشمم مهمان نمیکنه
تاریکی رو دوست ندارم
بیشتر دوست دارم نور لرزان یک شمع رو دیوار باشه ولی اخه سایه هم باهاش میاد  اونم یه سایه ی لرزان بزرگ
 سایه سرم رو درد میاره
برای فرار از سایه ، به تاریکی پناه آوردم 

سفال

دستانم به گل آشنا میکنم
آن را می کوبم
آن را کتک میزنم
گل سفالم گریه می کند از خشم دستانم
 
همچنان آن را می ورزم
با یک ضربه محکم  بر چرخ میگذارمش
می چرخانم  می چرخانم  می چرخانم
 
به سرگردانی می چرخد
گلم سرگیجه گرفته است
 
همچنان می چرخانمش
 
دستانم را به مهر بر صورت صافش میکشم
 
و چه زیبا این گل شکل می گیرد
 
و چه زیبا روحی از روح  من که قاصد روح بزرگ  بیکارن است به او دمیده میشود
و گلم را سرشار از عشق سرشار از احساس همچو مادری که کودکش را نوازش  می کند 
،
به مهر می بوسم 
گلم دیگر تنها تنها فتاده است
 
از کویر دور مانده است
 
کوزه ای گردیده که همیشه پاسدر آب است خود تشنه
 
خاطره کویر بودنش دلم را می سوزاند
 
اکنون هر چه می کنم این خاک را سیراب کنم نمیشود
 
گلم را میبویم  گلم اکنون سفالی زیباست که روحم را به او هدیه دادم همچون که خدا ذره ای از روحش را به من هدیه داد
 
خداحافظی میکنم با این تکیه ی تنها
 
او را به آتش می سپارم تا آتش دلش پخته گردد
ساعت ها می سوزد ، می گدازد ، می پزد ،  تا بتواند کوزه گردد
تشنه ولی پاسدار آب
 
تا بتواند کوزه گردد پر داغ ولی همیشه مرطوب
با خاطره کهنه کویر

دیوار بی اعتمادی

شب تار است
گرگها بیدار
شهر در دیواری زندانی ، دیوار بی اعتمادی
همه شهر به هم غریبه
نگاهی آشنا نمیابی تا آنچنان گره زنی نگاهت را، که دوست داری نگاهی به نگاهت گره خورد
هیچ کسی نیست تا به تو یارای مقابله دهد
آنان هم که هستند شاید فردا نباشند
من هم شاید فردا نباشم
ولی میدانم اگر این دیواره بی اعتمادی روز به روز بلندتر شود دیگر فردا برای زندگی نیست

شهر همه در خواب صدای تلو تلو خوردن پاسبان مست در کوچه فاحش است
نگاهبان دیوار بی اعتمادیس
گاهی یک نفس به گرمی از سینه بر می خیزد
گاهی کسی هوس فریاد می کند
گاهی کسی دستی را به مهر می گیرد تا دیوار را خراب کنند
ولی این گاه ، ناگاه می شکند
ودیوار بر سر خودمان خراب میشود تا باز گرگان بتوانند دیوار را بلند تر کنند

هر چه تنها فریاد بر آریم این است عاقبت
خلایق هر چه لایق

اگر باشد فریادها باهم ، دیوار بلند شب نیست آنگاه محکم

پرنده زندانی

هی قناریها انگار دیگر آواز نمیخنید
چرا در کنجه قفس بی رمق افتادید؟
آب و دونه هست در کنارتون چرا از میله ها شکوه نمی نالید
رهاتونو کشیدند بالتنو شکستند چرا فریاد نمیارید
بچهاتونو گرفتند به بیگاری کشیدند چرا آواز نمیخونید

هی کبوترها چرا پرواز نمیکنید؟
شاید به سان مرغ شده اید
آب و دونه هست در کنارتون چرا از میله ها نمینالید؟
ای کبوترهای پر بسته شده برده آدمها چرا باز به زندان باز می آیید؟
مگر اینجا پروازتون را نکشتند؟
مگر در زندان این کبوتر بازان بالتون را نچیدند؟
پس چرا باز به زندان باز می آیید؟
آزادی را برای چه نمی خواهید ؟
میدانم شما را کرده اند به دانه و لانه خویش سرگرم ولی شاید روزی آید که دیگر به زندن باز نیایید

هی پرندگان خسته این دیار آواز و پرواز را به ذهن ها تازه کنید

بهارم رفته از آغوش

پنجره می کند فریاد که ای مرغ پربسته چرا با قفس کرده سازش
بهارم رفته از آغوش
حصارم میشود هر روز تنگتر
دلم خون از شب تار است
چگونه شد ،آه آه خانه دیرینه ویران است
مردند جد و پدر جدم در این آشفتگی من هستم و من
آری تنها مندم من با میهن
میهن از بنیان ویران است
چگونه شد ،این پر بهار و پر پرنده، گشته خازن و بی پرنده
چگونه شد ،این جنگل سبز، گشته کویره خشک و بی آب
چگونه شد ،آه آه آن همیشه آفتاب ،گشته چنین شب تار
من هستم، من، تک و تنها میکنم فریاد فریاد
صدایم تک، تک و تنهاست
سکوتش پر وحشت و رعب آساست
گهی هم، هم فریادی هست با من ولی شب ناجوانمردانه تار است

سحر پایان این شب ها نزدیک

من هم لیک الان تک و تنها ولی فردا هستنند هم فریادها

همینجوری

داشتم دفتر کهنه خاطرت قدیمی اون خلوت همیشگی رو ورق می زدم تا یه چیزی پیدا کنم بیام اینجا بنویسم چیزی پیدا نشد یعنی خیلی از شعرها قشنگ بود ولی دلچسب نبود . دیدم یه مدته که اصلاً آپ نکردم گفتم بیام وحرفی بزنم . 

اخه ما هستیم چون حرف میزنیم
هستیم چون فکر می کنیم
درسته که مجبر به بودنیم چون که نمیتونیم روحمون رو از حصار جسممون رها کنیم
یعنی اختیاری نیست تا دستی یک دشنه را در قلب خویش آرام سازد
پس باد زیست به رسم تلخ گذشته
نمی خواهم قبول کنم که باید زیست به رسم تکرارییه بشرییت
من اکنون اینجا نشستم و با دلی پر یا خالی فرقی نمی کند برای شما میگیم و می بافم
ما هستیم
بودن من به نوشتنتم هست
به آن دست که دگلانشور رو فشار می دهد تا عکسی بر نگاتیو ثبت شود
به آن صدا که در سرسرا میپیچد
من زنده ام زیرا که دستی هست بر کیبرد بلغزد تا این خطوت آغشته به 0 و 1 پر شود
آمده ام به این دنیا پس باید زیست باید گفت باید رفت

بابام پرید وسط افکارم : داری چی کار میکنی ؟
 پاشو میخواهیم بریم بیرن . پاشو پاشو .
 -بابا من نمیم . اگر استخر آب داره میام .
پاشو بریم      رفتیم اونجا استخر هم آب نداشت   

زندگی مثل سیگار است

زندگی ما مثل سیگاری است که روشن میشود با هر کام مشتعل تر میشود و به پایان میرسد
زندگی من آن پک آخر سیگار است مشاتعل تر و پر آه تر و گیرا تر
جامم نیز خالیست چون ساقیم نیز در بند است
سازم شکسته است
و خار از نارفیق در گلو دارم
پک آخر را به سیگارم خواهم زد
و به ته سیگارهای جا سیگاری پدر بزرگم ملحق خواهم شد

عکاس :   محمد

در جهل ندانستن حال خود سرگردانم

تنهایی و فسردگی ام زیاد از حد دارد رشد می کند
مثل یک غده ی سرطانی
مثل یک آتش در خرمن

گاه گاه تلنگری
گاه گاه هوایی تازه
ولی دیری نمی پاید ، این سرطان من را به کام می کشد

یارای مبارزه ام نیست . راستش را بگویم تنیل شده ام
و امید را فحشی به قاموس آرامش مرگ میدانم

نمی دانم حالم چگونه است
جهل ندانستن حال خود از هر چیز بد تر است

بدم نمی آید تکانی بخورم
برقصم ، بلرزم ، شادی بکنم
نمی دانم ولی به نظرم مسخره است

وقتی که می خندم احساس میکنم چون کبکی فربه سرم را زیر برف کرده ام تا به غم زندگی کردن پی نبرم
غم سختی است و بس بزرگ

دلم به حال پدر و مادرم میسوزد ، بعد از رفتنم چه شکسته خواهند شد
مگر نه تا به حال از آن جنجر ارثی استفاده کرده بودم
و با آن بر مچم ثلیبی از خون کشیده
و جام شرابم را مملو از خون کرده سر می کشیدم

نمی دانم ، این دل سنگی دیگر برای چه این گونه می سوزد
مگر از سنگ نیست ، بگوییدش نسوزد

نمی دانم و در جهل ندانستن حال خود سرگردانم
نمی دانم به آیین شما کبکان آیم یا مرگ را زینتی بخشم بر جسمم .