سرگردان تر از زمین

سرگردان تر از زمین میچرخم و میگردم
براستی اگر نمی چرخید و در سکون بود نیز من اینگونه سرگردان بودم ؟ژ

تو برایم ناشناخته ای - کی خواهی آمد و که هستی را نمی دانم
ولی آمدنت را انتظار میکشم

راستی اگر زمین زیر پای تو نیز بگردد باز من سرگردان خواهم ماند

گناه زمین چیست
او بنده ی خوبیست و مطیع من سرگردان و یاغی ام

زمین هم که مثل من میچرخد و می گردد و سرگردان است ، آیا او هم انتظار کسی را می کشد

دلم تنگ گرفته است ، از همه چیز ، از آسمان و از زمین
دوست دارم آغوشی گشاده دلم را از حصار تنگش رها کند
آغوشی گرم با بویی ملایم و مست کننده و موهایی سرگردان تر از حال من

تو می آیی با آغوشی گشاده و پر التهاب و من آیا باز سرگردان خواهم ماند؟
آیا تو نیز مثل من سرگردانی و ادتظار کسی را می کشی ؟
تو که آمدی من که آمدم ، ما دوباره سرگردان خواهیم ماند ؟

سرم درد است، دلم تنگ است ، میترسم از سرگردانی فردا ، فردا را چه خواهد شد ؟

حوصله ی قلمم سر رفته است
بی رنگ می خواهم بنویسم تا کسی نخواند
راستی قلمم نیز سرش درد است

تکیه ای از یک روزنامه ی پر دروغ پاره پاره را از همین گوشه کنار پیدا کرده ام و بر
حاشیه اش این اراجیف را مینویسم

خواب دیدم کسی آمد کنارم نشست ، دوستم نداشت ، ولی من آیا دوستش دارم
برای چه دوستش داشته باشم
برای اینکه یک شب بیاید و بنشیند ودل تنگ مرا خوب کند ؟
ولی آیا فردا که باز دلم تنگ شد او میتواند دلم را گشاد کند ؟

دلم نیز درد است ، هرچه قند و راجونه میخورم بد تر می شود

دلم را در دست میگیدم
می خواهم به زور آن را از تنگی برهانم
خون می چکد از دستانم ، یعنی من قاتلم
ایییییییییییییییییییی قاتل
آغوشم دلم را کشت

دلم هوس یک هوای ، تازه یک جوی آب
نه ،هوس آغوشی گرم در بستری دور از شهر، دور از ترس ، دور از هزار نگاه ، با بوی نم ، نم باران و شرجی دارد
آه چه خوش است

دلم میخواهد توی ندیده و نشنیده را زیر باران ببوسم
راستی لبان تو نیز تشنه ی هوس من خوههد بود ، دل تو نیز باران را دوست دارد؟

به خودم می گویم فردا روز دیگریست ، به قول آن بزرگ شکست ستمگریست
کدام ستمگر ؟

اگر دشنه ام را در دل ستمگر فرو کنم ، آیا دلم خوب میشود ؟ سرگردانی وجودم می میرد ؟
این تن از چه ترسید که هنوز دلم غرقاب خون ، آغوش خالیست ؟

راستی در آغوش تو نیز میتوان گریه کرد ؟
نه. نه. نه.......................
محتسب تو را شلاق خواهد زد و بی حیا اسم جدیدت خواهد شد
من را به دار خواهد آویخت
غوشم خالی ، عشقم عقیم خواهد ماند
نه. نه. نه.......................
گریه نباید کرد، نباید گفت از درد

سرم سرگردان می چرخد ، دلم درد است
نه. نه. نه......................
زمین می چرخد
سرم دیگر ، دلم دیگر مرده است

کوتاه بر باد

دلم به وسعت همیشه گرفته
وتنگ تر از همیشه برای با تو بودن
دلم میخواهد نگاهی بکنم از سر عشق

حواسم نیست
هوشم نیست

دستم نمی رود که بنویسم
هوای خانه ام گرفته است
پس کجایی چرا نمیایی

نمیدانم چرا باید انتظار را انقدر بکشم

تنهایی

تنهاییم بزرگ شده است
همراه با من ولی رشدش از من نیز بیشتر بوده است

آن لحظه که دیدم این دنیا را و آن لحظه که فهمیدم کیستم
تنهاییم داشت بزرگ و بزرگتر میشد

و من همچون برده ای از ترس شلاق ارباب این تنهایی بزرگ را به دوش میکشم و کسی هم نیست تا دستانم را به گرمی نگاهش بفشارد و گوشه ای از بار بزرگ من را به دوش کشد

دلم هنوز در کنج خاطرات گذشته اش تنهاست و دست نوازشی نیست تا موهایم را از پریشانی برهاند

تنهایم و در تنهایی خود مست
در خاطرات تنهاییم غوطه ور

دیگر آسمان هم مرا تنها گذاشته است آنگاه که باران نمی بارد بر من. ولی ابر چشمانم کویر دلم را مرطوب می کند

آیا دستی هست که دلم را التیام دهد و نگذارد سیلاب چشمانم به باتلاق تنهاییم ختم شود

تنها ترهمیشه رسواتر از گذشته

اکنون انتظار را زیر پایم لگد می کنم
در انتظار میهمانی نیستم چون خود نیز اینجا میهمانم و دلم سخت از این میهمانخانه گرفته است.

 

دستانم خالی است

 

 

اکنون که قلم در دستم می چرخد دلم تهی کویر را خاطره می زند
این درد دلم هست که همه طبیب ها جوابش کرده اند

وقتی تنم را به خشکی کویرمی سایم و لبانم را به لبان آتشینش می گذارم دردش را با همه وجود خسته ام حس می کنم
 
ولی کدامین رهگذر کدامین مسافر لحظه ای بر سینه ی سترگ من  می ایستدو گوشش را به قلبم می نهد تا از صدای شنیدنش آگاهی یابد

من اکنون با کویر خلوتی عاشقانه دارم
آن نگار بلند بالای پر ستاره آن برنز روی آفتاب خورده دل نشین
من عاشق این کویرم زیرادر تنهاییم حس می کنم گاه گاه بسیارتنهاتر از او هستم
 
کویر معاصر دریا و جنگل است
ومن معاصرآبا واجدادخاکیم با آن رسم نا خوشایند زندگیشان که من اکنون حاصل آنم
 
اینک همه چیز بهانتهای خویش نزدیک می شود
کویر در خشکی می میرد و من درتنهایی خویش

زندگی نسل های پیش از من آن میراث که به قول خویش تن ها و جان ها به پایش رفته است در من و با من نبود می شود
من در من خواهم مرد و گذشته ام در حالم به سوگ خواهد نشست

آنگاه که من ها و ما ها به اتمام آید پایان همه ی زندگی هاست پایان این رسم های تکراری
 من خویش را برای راه هایی از آینده قربانی می کنم و شما در آینده ی خویش شکست آبا و اجدادم را تکرار خواهید کرد

زندگی را پاس بداریم.  رسمتان همین خواهد بود من به پایان نزدیکم . دنیا را به پایان ببریم