ذهنم عنکبوت بسته و چشمانم اسیرخواب
اکنون ساعت 12 است عقربه ها بر هم افتاده اند
انگار عقربه دقیقه شمار تاب تحمل آغوش ساعت شمار را ندارد
نمی تواند همراه آن بماند فقط یک رهگزر است که گاهی هم آغوشش می شود
جالبه فضای کهنه ساعت روی دیوار خسته از گردش زمان
فضای گرفته اطاق من خسته از سرگردانیه من
به سان گاو گیج در پی علف نه شاید در پی یک گاوه دیگر نمی دانم ژ
گاو را دوست دارم خیلی زیاد
اسب آبی را بیشتر
و انگار استفراغی دارم میکنم به اسم نوشتن
از ارجیفه بی سر و بی ته
خنده دار است که آدم نمی داند که چرا می خندد ولی مصنوعی
گریه دار است که آدم می داند انگار دارد خودش و همه بودنش یا حتی نبودنش را فراموش می کند مثل نصیحت های بی بی
فراموشی
سکوت
رفتن
سفر
تکسوار
اینها همه مفاهیمی است که بر ذهن معاصر من نقش بسته است
و نمی دانم چه احساسی اکنون مرا به خویش می کشد
چشمانم را می بندم همان گونه که به گریه باز کردم
نمی دانم دوست دارم باز چشم بگشایم یا نه
به دنبال جواب نیستم
به دنبال خودم نیستم
دیگر انگار اصلاً نیستم
اینجا چرا این رنگی شد؟
می دونی... گاهی این استفراغ کردن ها لازمه... برای آروم گرفتن... برای برگردوندن همه اون چیزی که به زور قورت می دیم... همه اون چیزی که با ما همخونی نداره...
گاهی این نیودن ها لازمه... این اصلا نبودن ها...
گاهی خیلی چیزها لازمه... چیزهایی که نمی دونم از چه جنسی ان... فقط نبودنشون نیاز به بودنشون رو فریاد می زنه...
ببین تو می تونی بفهمی این چیه که نیست؟
کاش بودن رو تجربه کنی . خودتو پیدا کنی و باشی.