امروز اطاقم را عوض کردم
از ان محبس همیشه بی نور بی هوا نجات یافتم
اینجا پنجره رو به حیاط باز میشود و خورشید تا آخرین لحظه روشنی اش میهمان اطاق میماند
پنجره با دیافراگم باز نور میگیرد 
و شاتر روی B قفل شده است
و سوژه این عکس منم  .من سفیر تنهایی زمین با یک صندلی در برابر خورشید
اکنون سایه ی خود را له کرده ام
و با لبخندی که نمی دانم سرچشمه اش از کدامین کوه نیرو می گیرد نشسته ام 
دیروز نگران بودم از غم دوستی که نان برایش گران می نماید و من هر چه می کردم، نمی توانستم دستش را محکم تر بگیرم
هنوز میخواهم دستش را محکم تر بگیرم ولی نگران نیستم
زیرا دستی خواهد آمد که دست هایمان را گره زند نور بپاشد
بر تن تازه جان گرفته ی منه رها شده از غربت غار تاریک

 

نان غفلت

هوای نیمه سرد پاییز
افتاب ملایم بر تن درختان
برگهای خسته از نوازش باد

آرام بر زمین فرو می آیند

صدای عبور عابر خسته
صدای خش خش پیر مرد جارو به دست که می خواهد پاییز را از تن خیابان پاک کند
دل آدم را حسابی به غربت زمستان خوش میکند
به وسعت سرما از پشت پنجره ی مه گرفت
به شلغم خوردن در بستر سرما خوردن

فصول دل خوش کنک به زندگی همه می آیند و می روند

وهمه آمده اند تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری

همه چیز در پیرامن تو


این نصیحت های پدر بزرگ تسبیح به دست ذکر به لب تاریخ چشیده ام است

ولی در انتهای نصیحت هایش نمی گوید این نان به غفلت خوردن چیست
و من در جهل سیری از نان می مانم

ره دراز است و پایم خسته
شب دراز است و من بی خواب

اشک در حلقه چشمانم میچرخد  
و من در سرگردانی روز مرگی

پاییز

تابستان در گذر است
اتش و گرما و عطش نیز مانند آدمها میروند  همه میروند
ثانیه ها  ساعت ها  روزها  ماه ها  فصلها و سالها و ...
نمی دانم  .  هر چه فکر کردم انگار همه چیز محکوم به رفتن است
و راهی دیگر نیز جز رفتن نمی ماند
گرچه ماندن دل آدم را می پوساند و همچو آب ، گندیده میکند
دلم برای غربت رفتن ها می سوزد

تابستان با غربتی پاییز وار میرود و پاییز با چمدان های پر از تنهای میآید
پاییز فصل جدایی ها ست
فصل جدایی برگ از درخت
فصل تنهایی درخت قد کشیده به فلک
فصل خلوت درختان عریان . که نوازش باد آنها را هواسناک می کند
ولی چه سخت است پای در گل داشتن
گرچه گاه شاخه ها به هم میرسند و تا بتوانند ، با هم نجوا میکنند

پاییز فصل تنهای ها ست . آنگاه که از پشت پنجره مه گرفته رفتن و باز نیامدن را تماشا میکنی
پاییز و غربت غروب آفتاب کمرنگ، در راه است
و تابستان کوله بارش را بسته است
این دو از یک راه میروند آیا در راه رفتن و آمدن هم دیگر را بغل میکنند؟
پاییز فصل رنگ های هست که همه میخواهن به تو لبخند بزنند تا تو رو برای ظلمت زمستان آماده کنند
پاییز رو دوست نداشتم . همیشه منتظر بهار بودم ولی میدانم که چاره ای جز تحملش نیست
باید با یه لیوان چایی تازه دم پشت پنجره نشست و به لحظه دل بریدن ها نگاه کرد