دیگر انگار اصلاً نیستم

ذهنم عنکبوت بسته و چشمانم اسیرخواب 
اکنون ساعت 12 است عقربه ها بر هم افتاده اند
انگار عقربه دقیقه شمار تاب تحمل آغوش ساعت شمار را ندارد
نمی تواند همراه آن بماند فقط یک رهگزر است که گاهی هم آغوشش می شود
جالبه فضای کهنه ساعت روی دیوار خسته از گردش زمان
فضای گرفته اطاق من خسته از سرگردانیه من  
به سان گاو گیج در پی علف نه شاید در پی یک گاوه دیگر نمی دانم ژ
گاو را دوست دارم خیلی زیاد
اسب آبی را بیشتر
و انگار استفراغی دارم میکنم به اسم نوشتن
از ارجیفه بی سر و بی ته
خنده دار است که آدم نمی داند که چرا می خندد ولی مصنوعی
گریه دار است که آدم می داند انگار دارد خودش و همه بودنش یا حتی نبودنش را فراموش می کند مثل نصیحت های بی بی
فراموشی
سکوت
رفتن
سفر
تکسوار
اینها همه مفاهیمی است که بر ذهن معاصر من نقش بسته است
و نمی دانم چه احساسی اکنون مرا به خویش می کشد
چشمانم را می بندم همان گونه که به گریه باز کردم
نمی دانم دوست دارم باز چشم بگشایم یا نه
به دنبال جواب نیستم
به دنبال خودم نیستم
دیگر انگار اصلاً نیستم

جای خالی

یک صندلی در کنارم هست
صندلی را به دوش میکشم همیشه و همه جا
یک جای خالی کنار عکسم بر طاقچه
کنار اسمم بر دفتر
و کنار خاطرتم در تاریخ
همیشه یک جای خالی هست
مثل امتحان های مدرسه
ولی این جای خالی را کسی نمی تواند پر کند
انگار کسی نمی داند جواب این جای خالی چیست
من منتظر جواب نمی مانم
من انتظار را دوست ندارم
پس این صندلی خالی خواهد ماند

کابوس

زمین می چرخد
و مانند گلوله برفی از بالای کوهی پایین می آید 
وسعت قضیه قابل درک نیست 
سرم می ترکد 
از دور می بینم
انار زمین تنها نیست
گلوله های همسان آن نیز هستند
یک یورش همه با هم می افتند
و من از دور نگاه میکنم و میلرزم
من را راه گریزی نیست
نمی توانم درست توضیح دهم
خیلی وحشتناک است
وقتی زمین به دنبال تو می آید تا تو را له کند
و تو هر چه میدوی نمی توانی نمی توانی فرار کنی
اصلاً انگار پاهایت دیگر قدرت ندارند
بعضی وقت ها هم آنقدر تند میدوی ولی باز افاقه نمی کند
 
محمد
محمد
محمد

صدای مادرم هست
با یک لیوانه آب
و نگاهی سراسر عشق و امید و اضطراب

میخوابم دوباره به آسانی یک لیوان آب خوردن

از این کابوس که از همیشه تا اکنون با من است  دیگر نمی هراسم
چون می دانم زمین را گریزی نیست
آنگاه که می خواهد تو را در آغوش گیرد و تو میدانی زیر بار سنگینه تاریخش له میشوی

جهنم

هوا گرم است
هر روز گرم تر
زمین به سان کره ای گشته است سوزان
به سان جهنم
پیرمردی دیروز از کنارم به آرامی رد شد و حرفی زد
در حالی که پیشانیم عرق گرما می ریخت گفت جوان میدانی، چرا هواگرم است ؟
گفتم بله پدر جان !!؟
-گفت مردم  تقاص گناهان خویش را در زمین پس میدهند
باز گفتم چی پدر جان!!؟
-گفت دنیا جهنمی شده است برای زندگان
باز با تعجب به او نگاه کردم
او لبخند زد و رفت
من ماندم و همشهریان جهنمی

خط آخر

دستم نمیرود بر کاغذ تا چیزی بنویسم بر سپیدی آن
خسته هستم
و آرام مثل یک مرده از رنج تاریخ اش در گوشه ای تاریک نشسته ام
نمی خواهم نمی خواهم نور هر چند اندک بر من بتابد حرکاتم آرام شده
است
و سلولهای بدنم جیغ میزنند
احساس میکنم به پایان نزدیکم
پایان را دوست دارم زیرا که آغازش زیباست،
گرچه آغاز من کریح بود،
یک رسم تکراری من را آغاز کرد
و با تکرار اجین،
تکرار این شب و روز،
تکرار زندگی کردن
واز آن زشت تر تلاش برای بقا است
مثل کفتار هایی که بر سر تکیه گوشتی می جنگند چون اگر نجنگند در سرمای این شب زمستانی گشنه خواهند ماند و زندگیشان بر باد خواهد رفت
از جدال برای تکرار روزمرگی حالم به هم می خورد
به سان یک گرگ ،انسان را دریدن وقتی که انسانیت طعمه کفتارها میشود

سرم درد می کند
تنم را از بالا می بینم
لاشه ام بر روی یک میز بزرگ پهن است
و کرمها با کارد و چنگال مودبانه می خواهند من را نوشه جان کنند
حیف حیف که محفلشان یعنی قبر من کمی کوچک است
و میهمانان اندکی بیش نیستند
ولی خوب است، سیر از من خواهند خورد
بخورید نوشه جانتان
از گوشهایم به سرم بروید و چشمانم را بلیسید خوشمزه است
بخورید زیرا دیگر به درد نمی خورد
گرچه هیچ وقت به درد نخورد
وقتی که چشم بند ظلم بر چشم داری و کور باید باشی تا نبینی کفتار ها چگونه زندگی می کنند چشم دیگر به دردت نمی خورد
گوشم را نیز بخورید
همه ی تنم میهمان شماست
مغزم و تفکرم که انگار دنیای گرگان آن را دوست نداشت نوش جانتان باد
شما آن را بخورید زیرا هر چه زندگی کردم این مغز میهمان ترس ظلمت بود
راستی ای کرمهای مهربان شما که با من چند روزی هم آغوش خواهید ماند، به بچه هایتان می گویید تن یک متقاضی مرگ خوشمزه تر بود یا یک دلخوش زنده بودن ؟

سرم را باز به دیوار می کوبم
به دیوار سیاه زندان خانه ام که اکنون من را در بر گرفته است
دیوار سیاه است و خواب ، با ضربه های سرم نیز بیدار نمی شود
لحظات آخر نزدیک است
و من می خواهم چشمانم را ببندم تا سیاهی اتاق را نبینم
کم کم خوابم میبرد

آب سردی بر تنم فرد آمد
آاااااای
ای مردشور کمی مواظب باش
آب را ولرم کن سرما میخورم
ها ها ها ها ها ها
صدای خنده ی مردشورها می آید
که میگویند این یارو چقدر بزرگه تو قبر جاش نمیشه
به قده بلندم میخندند و مادرم آن پشت دارد جوان سرو اش را زار میزند
صدای همهمه می آید
من بر روی دستهای آدم های خوشحال تشییع می شوم
آنان که از بقای خود خوشحال اند
و به فکر آن هستند که گرگ بودن را بهتر بیاموزند تا گشنه نمانند
تنم را داخل اطاقی دیگر می گذارند و انگار می روند

دلم آرام شد
سرم دیگر درد نمی کند
دیگر من هستم و مشتی کرم
من هستم و مشتی خاک
من هستم وآتش
من هستم و .....

گریه مرد

ظرف دلم نازک و نازک تر می شود
ترسم از آن است که دیگر نتواند این دیواره ی  نازک ، جلوی سیل اشکانم را بگیرد
و من در طغیان اشکانم غرق شوم
اگر شکست ،کسی خواهد بود که آن را بند زند؟
کسی خواهد بود، که آن را با مهربانی به هم بچسباند؟
تا کنون که هر رهگزری فقط تکیه های شکسته دلم را زیر پایش لگد کرده است
و من چه خوش خیالم، اگر دستی را برای ظرف کوچک دلم می خواهم
دلم زود می شکند
ترک برداشتن اش زود تر
مثل پدر بزرگم که دلش می شکست ، به راحتی یک لیون آب خوردن
چه مهربان بود و با دستان ستبر و پر محبتش ، چه زیبا اشکانش را مخفی میکرد
بچه که بودم ، می گفتند که مرد گریه نمی کند
ولی من دلم میخواست بیشتر زار بزنم وقتی که می گفتند گریه نکن تو دیگه واسه خودت مردی شدی

مردها مگر دردی ندارند ؟
یا اینکه مردها نباید دردی داشته باشند
نمی دانم
می گویند مرد آن است که در زندگی سنگ زیرین آسیاب باشد
آخر این سنگ بودن ، آن هم سنگ زیرین آسیاب، درد دارد، به خدا درد دارد
پس شاید باید دل مرد آنقدر بزرگ باشد که هر چه درد کشید نشکند
آخر مگر ظرفی هم هست که نشکند
پس چرا می گویند مرد که گریه نمی کند؟
از پوست تمساح کلفت تر ندیدم
 ولی تمساح هم اشک می ریزد
یعنی ظرف دل تمساح شکسته است؟

ظرف دلم کم کم می شکند
گرچه میدانم کسی نیست آن را بند زند
زیرا کسی نیست که بخواهد به صدای سنگ زیرین آسیاب گوش دهد
ولی ظرف دل من شکسته است
و دست ستبر و بی جانم را بر صورتم حجاب میکنم
زیرا  می گویند مرد که گریه نمیکند

سایه

سرم درد میکند
همه چراغها خاموش است
در تاریکی و تنهایی نشسته ام
نمی خواهم سایه ی خودم را ببینم
بهترین راه فرار از سایه ، تاریکی است
سایه سرم را روحم را به درد می آورد
ولی گریزی از او نیست  مثل کنه میچسبه و رها نمیکنه
دلم خیلی می خواد بخوابم ولی تاریکی هم خواب رو به چشمم مهمان نمیکنه
تاریکی رو دوست ندارم
بیشتر دوست دارم نور لرزان یک شمع رو دیوار باشه ولی اخه سایه هم باهاش میاد  اونم یه سایه ی لرزان بزرگ
 سایه سرم رو درد میاره
برای فرار از سایه ، به تاریکی پناه آوردم 

سفال

دستانم به گل آشنا میکنم
آن را می کوبم
آن را کتک میزنم
گل سفالم گریه می کند از خشم دستانم
 
همچنان آن را می ورزم
با یک ضربه محکم  بر چرخ میگذارمش
می چرخانم  می چرخانم  می چرخانم
 
به سرگردانی می چرخد
گلم سرگیجه گرفته است
 
همچنان می چرخانمش
 
دستانم را به مهر بر صورت صافش میکشم
 
و چه زیبا این گل شکل می گیرد
 
و چه زیبا روحی از روح  من که قاصد روح بزرگ  بیکارن است به او دمیده میشود
و گلم را سرشار از عشق سرشار از احساس همچو مادری که کودکش را نوازش  می کند 
،
به مهر می بوسم 
گلم دیگر تنها تنها فتاده است
 
از کویر دور مانده است
 
کوزه ای گردیده که همیشه پاسدر آب است خود تشنه
 
خاطره کویر بودنش دلم را می سوزاند
 
اکنون هر چه می کنم این خاک را سیراب کنم نمیشود
 
گلم را میبویم  گلم اکنون سفالی زیباست که روحم را به او هدیه دادم همچون که خدا ذره ای از روحش را به من هدیه داد
 
خداحافظی میکنم با این تکیه ی تنها
 
او را به آتش می سپارم تا آتش دلش پخته گردد
ساعت ها می سوزد ، می گدازد ، می پزد ،  تا بتواند کوزه گردد
تشنه ولی پاسدار آب
 
تا بتواند کوزه گردد پر داغ ولی همیشه مرطوب
با خاطره کهنه کویر