دستانم خالی است

 

 

اکنون که قلم در دستم می چرخد دلم تهی کویر را خاطره می زند
این درد دلم هست که همه طبیب ها جوابش کرده اند

وقتی تنم را به خشکی کویرمی سایم و لبانم را به لبان آتشینش می گذارم دردش را با همه وجود خسته ام حس می کنم
 
ولی کدامین رهگذر کدامین مسافر لحظه ای بر سینه ی سترگ من  می ایستدو گوشش را به قلبم می نهد تا از صدای شنیدنش آگاهی یابد

من اکنون با کویر خلوتی عاشقانه دارم
آن نگار بلند بالای پر ستاره آن برنز روی آفتاب خورده دل نشین
من عاشق این کویرم زیرادر تنهاییم حس می کنم گاه گاه بسیارتنهاتر از او هستم
 
کویر معاصر دریا و جنگل است
ومن معاصرآبا واجدادخاکیم با آن رسم نا خوشایند زندگیشان که من اکنون حاصل آنم
 
اینک همه چیز بهانتهای خویش نزدیک می شود
کویر در خشکی می میرد و من درتنهایی خویش

زندگی نسل های پیش از من آن میراث که به قول خویش تن ها و جان ها به پایش رفته است در من و با من نبود می شود
من در من خواهم مرد و گذشته ام در حالم به سوگ خواهد نشست

آنگاه که من ها و ما ها به اتمام آید پایان همه ی زندگی هاست پایان این رسم های تکراری
 من خویش را برای راه هایی از آینده قربانی می کنم و شما در آینده ی خویش شکست آبا و اجدادم را تکرار خواهید کرد

زندگی را پاس بداریم.  رسمتان همین خواهد بود من به پایان نزدیکم . دنیا را به پایان ببریم