به رسم بودا آتش می زند باغبان پیر پینه به دست ، برگ های مرده ی پاییز را تشییع غمناکی است کاری کنید، تا زمستان نیاید گر شده حتی برگهای نیمه جان را به شاخه های بی وفا باز بچسبانید
کک مک های قریه نشینی چه خنده دار دلبری می کنند اینان با شقیقه های پریشان ، با چشم های درشت شهر ندیده آفتاب نشان طلوع و غروبشان دستان پینه بسته ی بی شهوت سادگی را طلب میکند
خون از انگشت می چکد اثر انگشت بر آلت قتاله جای پا در صحنه ی جنایت من قاتل نیستم می خواهم زنده بمانم داشتم گل سرخی به اسارت گلدان می بردم از باغچه که کرم خاکی مرد از دلتنگی گل و ضربه ی بیلچه
یاد بچگی افتادم در باغچه ی گرما زده ی ظهر تابستان کرم خاکی اعدام می کردم با گیوتین بیلچه قلعه می ساختم از آرزوهای بزرگ شدن اکنون جوراب ها که طعم خستگی روزمرگی میدهد را میکنم و بر کاناپه ی کنار پنجره انتظار می کشم بزرگی را با خاطرات بچگی
یلدای تنهایی انگار سحر ندارد مثل این سر درد لعنتی فر یاد می کشد چشمانم از حدقه های خون آلود مترسک باغچه برایم عشوه میکند زیر نور ماه شب کثافت بار است با پر سکوت چایی دبش در دست انتظار پایان
صدای سگ همسایه راه میرود بر اعصاب خرد شده کف آشپز خانه غروب نکبت بار است و مزخرف حس استفراغ تاریخ در سر آرام بر تخت جیر جیرک دار کهنه خزیدم زندگی را میکنم خواب بای تا فردا