صندلی خالی انتظار تصاویر تکراری
آدمک ، بازیگر اختیار ، جبر
چه گونه باید زیست ؟ کس نمی داند و نمی دانم ، تکراری ترین تصویر زندگی
یک زخم سر باز
هوس یک پشه
خیابانی ، صدای خش خش پاییز ، زیر چرخهای بی اعتنایی
من میروم
هوس یک مرگ مرا به سوی خویش می کشد
غروب بی حس پاییز
بادی سرد
صدای تیک تاک عصای پیر مردی منتظر
مادری مضطرب
فرزندی پر گریه
ایستگاه خلوت است
قطار بدون تاخیر
صدای سوت
ایستگاه خالی
صدای شکستن استخوانی زیر سوت دوّم گم می شود
رفتن آسان است
..........................
تصویری از یک فیلم
فیلم ها واقعی اند ؟
یک لیوان پلاستیکی
هندل باید زد تا چایی رنگ بیاید
میخواهم یک سیگار تازه نفس روشن کنم
مگر این باد مزاحم میگذارد ؟
نفس با دود
آه ، حالم از نگاه این مانکن ها به هم می خورد
میکشم یک نخ با چای
مستقیم فقط میرود
تنم میلرزد ، از پستی و بلندی جاده
صندلی کناری ام خالی است
باریکه آفتاب بر چشمم میبارد
صدای مزاحم نجواها ، یکنواخت دور موتور را می شکند . گاهی هم دنده ای و معکوسی
من دارم میروم