دیوار بی اعتمادی

شب تار است
گرگها بیدار
شهر در دیواری زندانی ، دیوار بی اعتمادی
همه شهر به هم غریبه
نگاهی آشنا نمیابی تا آنچنان گره زنی نگاهت را، که دوست داری نگاهی به نگاهت گره خورد
هیچ کسی نیست تا به تو یارای مقابله دهد
آنان هم که هستند شاید فردا نباشند
من هم شاید فردا نباشم
ولی میدانم اگر این دیواره بی اعتمادی روز به روز بلندتر شود دیگر فردا برای زندگی نیست

شهر همه در خواب صدای تلو تلو خوردن پاسبان مست در کوچه فاحش است
نگاهبان دیوار بی اعتمادیس
گاهی یک نفس به گرمی از سینه بر می خیزد
گاهی کسی هوس فریاد می کند
گاهی کسی دستی را به مهر می گیرد تا دیوار را خراب کنند
ولی این گاه ، ناگاه می شکند
ودیوار بر سر خودمان خراب میشود تا باز گرگان بتوانند دیوار را بلند تر کنند

هر چه تنها فریاد بر آریم این است عاقبت
خلایق هر چه لایق

اگر باشد فریادها باهم ، دیوار بلند شب نیست آنگاه محکم

پرنده زندانی

هی قناریها انگار دیگر آواز نمیخنید
چرا در کنجه قفس بی رمق افتادید؟
آب و دونه هست در کنارتون چرا از میله ها شکوه نمی نالید
رهاتونو کشیدند بالتنو شکستند چرا فریاد نمیارید
بچهاتونو گرفتند به بیگاری کشیدند چرا آواز نمیخونید

هی کبوترها چرا پرواز نمیکنید؟
شاید به سان مرغ شده اید
آب و دونه هست در کنارتون چرا از میله ها نمینالید؟
ای کبوترهای پر بسته شده برده آدمها چرا باز به زندان باز می آیید؟
مگر اینجا پروازتون را نکشتند؟
مگر در زندان این کبوتر بازان بالتون را نچیدند؟
پس چرا باز به زندان باز می آیید؟
آزادی را برای چه نمی خواهید ؟
میدانم شما را کرده اند به دانه و لانه خویش سرگرم ولی شاید روزی آید که دیگر به زندن باز نیایید

هی پرندگان خسته این دیار آواز و پرواز را به ذهن ها تازه کنید

بهارم رفته از آغوش

پنجره می کند فریاد که ای مرغ پربسته چرا با قفس کرده سازش
بهارم رفته از آغوش
حصارم میشود هر روز تنگتر
دلم خون از شب تار است
چگونه شد ،آه آه خانه دیرینه ویران است
مردند جد و پدر جدم در این آشفتگی من هستم و من
آری تنها مندم من با میهن
میهن از بنیان ویران است
چگونه شد ،این پر بهار و پر پرنده، گشته خازن و بی پرنده
چگونه شد ،این جنگل سبز، گشته کویره خشک و بی آب
چگونه شد ،آه آه آن همیشه آفتاب ،گشته چنین شب تار
من هستم، من، تک و تنها میکنم فریاد فریاد
صدایم تک، تک و تنهاست
سکوتش پر وحشت و رعب آساست
گهی هم، هم فریادی هست با من ولی شب ناجوانمردانه تار است

سحر پایان این شب ها نزدیک

من هم لیک الان تک و تنها ولی فردا هستنند هم فریادها

همینجوری

داشتم دفتر کهنه خاطرت قدیمی اون خلوت همیشگی رو ورق می زدم تا یه چیزی پیدا کنم بیام اینجا بنویسم چیزی پیدا نشد یعنی خیلی از شعرها قشنگ بود ولی دلچسب نبود . دیدم یه مدته که اصلاً آپ نکردم گفتم بیام وحرفی بزنم . 

اخه ما هستیم چون حرف میزنیم
هستیم چون فکر می کنیم
درسته که مجبر به بودنیم چون که نمیتونیم روحمون رو از حصار جسممون رها کنیم
یعنی اختیاری نیست تا دستی یک دشنه را در قلب خویش آرام سازد
پس باد زیست به رسم تلخ گذشته
نمی خواهم قبول کنم که باید زیست به رسم تکرارییه بشرییت
من اکنون اینجا نشستم و با دلی پر یا خالی فرقی نمی کند برای شما میگیم و می بافم
ما هستیم
بودن من به نوشتنتم هست
به آن دست که دگلانشور رو فشار می دهد تا عکسی بر نگاتیو ثبت شود
به آن صدا که در سرسرا میپیچد
من زنده ام زیرا که دستی هست بر کیبرد بلغزد تا این خطوت آغشته به 0 و 1 پر شود
آمده ام به این دنیا پس باید زیست باید گفت باید رفت

بابام پرید وسط افکارم : داری چی کار میکنی ؟
 پاشو میخواهیم بریم بیرن . پاشو پاشو .
 -بابا من نمیم . اگر استخر آب داره میام .
پاشو بریم      رفتیم اونجا استخر هم آب نداشت   

زندگی مثل سیگار است

زندگی ما مثل سیگاری است که روشن میشود با هر کام مشتعل تر میشود و به پایان میرسد
زندگی من آن پک آخر سیگار است مشاتعل تر و پر آه تر و گیرا تر
جامم نیز خالیست چون ساقیم نیز در بند است
سازم شکسته است
و خار از نارفیق در گلو دارم
پک آخر را به سیگارم خواهم زد
و به ته سیگارهای جا سیگاری پدر بزرگم ملحق خواهم شد

عکاس :   محمد

در جهل ندانستن حال خود سرگردانم

تنهایی و فسردگی ام زیاد از حد دارد رشد می کند
مثل یک غده ی سرطانی
مثل یک آتش در خرمن

گاه گاه تلنگری
گاه گاه هوایی تازه
ولی دیری نمی پاید ، این سرطان من را به کام می کشد

یارای مبارزه ام نیست . راستش را بگویم تنیل شده ام
و امید را فحشی به قاموس آرامش مرگ میدانم

نمی دانم حالم چگونه است
جهل ندانستن حال خود از هر چیز بد تر است

بدم نمی آید تکانی بخورم
برقصم ، بلرزم ، شادی بکنم
نمی دانم ولی به نظرم مسخره است

وقتی که می خندم احساس میکنم چون کبکی فربه سرم را زیر برف کرده ام تا به غم زندگی کردن پی نبرم
غم سختی است و بس بزرگ

دلم به حال پدر و مادرم میسوزد ، بعد از رفتنم چه شکسته خواهند شد
مگر نه تا به حال از آن جنجر ارثی استفاده کرده بودم
و با آن بر مچم ثلیبی از خون کشیده
و جام شرابم را مملو از خون کرده سر می کشیدم

نمی دانم ، این دل سنگی دیگر برای چه این گونه می سوزد
مگر از سنگ نیست ، بگوییدش نسوزد

نمی دانم و در جهل ندانستن حال خود سرگردانم
نمی دانم به آیین شما کبکان آیم یا مرگ را زینتی بخشم بر جسمم .

سرگردان تر از زمین

سرگردان تر از زمین میچرخم و میگردم
براستی اگر نمی چرخید و در سکون بود نیز من اینگونه سرگردان بودم ؟ژ

تو برایم ناشناخته ای - کی خواهی آمد و که هستی را نمی دانم
ولی آمدنت را انتظار میکشم

راستی اگر زمین زیر پای تو نیز بگردد باز من سرگردان خواهم ماند

گناه زمین چیست
او بنده ی خوبیست و مطیع من سرگردان و یاغی ام

زمین هم که مثل من میچرخد و می گردد و سرگردان است ، آیا او هم انتظار کسی را می کشد

دلم تنگ گرفته است ، از همه چیز ، از آسمان و از زمین
دوست دارم آغوشی گشاده دلم را از حصار تنگش رها کند
آغوشی گرم با بویی ملایم و مست کننده و موهایی سرگردان تر از حال من

تو می آیی با آغوشی گشاده و پر التهاب و من آیا باز سرگردان خواهم ماند؟
آیا تو نیز مثل من سرگردانی و ادتظار کسی را می کشی ؟
تو که آمدی من که آمدم ، ما دوباره سرگردان خواهیم ماند ؟

سرم درد است، دلم تنگ است ، میترسم از سرگردانی فردا ، فردا را چه خواهد شد ؟

حوصله ی قلمم سر رفته است
بی رنگ می خواهم بنویسم تا کسی نخواند
راستی قلمم نیز سرش درد است

تکیه ای از یک روزنامه ی پر دروغ پاره پاره را از همین گوشه کنار پیدا کرده ام و بر
حاشیه اش این اراجیف را مینویسم

خواب دیدم کسی آمد کنارم نشست ، دوستم نداشت ، ولی من آیا دوستش دارم
برای چه دوستش داشته باشم
برای اینکه یک شب بیاید و بنشیند ودل تنگ مرا خوب کند ؟
ولی آیا فردا که باز دلم تنگ شد او میتواند دلم را گشاد کند ؟

دلم نیز درد است ، هرچه قند و راجونه میخورم بد تر می شود

دلم را در دست میگیدم
می خواهم به زور آن را از تنگی برهانم
خون می چکد از دستانم ، یعنی من قاتلم
ایییییییییییییییییییی قاتل
آغوشم دلم را کشت

دلم هوس یک هوای ، تازه یک جوی آب
نه ،هوس آغوشی گرم در بستری دور از شهر، دور از ترس ، دور از هزار نگاه ، با بوی نم ، نم باران و شرجی دارد
آه چه خوش است

دلم میخواهد توی ندیده و نشنیده را زیر باران ببوسم
راستی لبان تو نیز تشنه ی هوس من خوههد بود ، دل تو نیز باران را دوست دارد؟

به خودم می گویم فردا روز دیگریست ، به قول آن بزرگ شکست ستمگریست
کدام ستمگر ؟

اگر دشنه ام را در دل ستمگر فرو کنم ، آیا دلم خوب میشود ؟ سرگردانی وجودم می میرد ؟
این تن از چه ترسید که هنوز دلم غرقاب خون ، آغوش خالیست ؟

راستی در آغوش تو نیز میتوان گریه کرد ؟
نه. نه. نه.......................
محتسب تو را شلاق خواهد زد و بی حیا اسم جدیدت خواهد شد
من را به دار خواهد آویخت
غوشم خالی ، عشقم عقیم خواهد ماند
نه. نه. نه.......................
گریه نباید کرد، نباید گفت از درد

سرم سرگردان می چرخد ، دلم درد است
نه. نه. نه......................
زمین می چرخد
سرم دیگر ، دلم دیگر مرده است

کوتاه بر باد

دلم به وسعت همیشه گرفته
وتنگ تر از همیشه برای با تو بودن
دلم میخواهد نگاهی بکنم از سر عشق

حواسم نیست
هوشم نیست

دستم نمی رود که بنویسم
هوای خانه ام گرفته است
پس کجایی چرا نمیایی

نمیدانم چرا باید انتظار را انقدر بکشم

تنهایی

تنهاییم بزرگ شده است
همراه با من ولی رشدش از من نیز بیشتر بوده است

آن لحظه که دیدم این دنیا را و آن لحظه که فهمیدم کیستم
تنهاییم داشت بزرگ و بزرگتر میشد

و من همچون برده ای از ترس شلاق ارباب این تنهایی بزرگ را به دوش میکشم و کسی هم نیست تا دستانم را به گرمی نگاهش بفشارد و گوشه ای از بار بزرگ من را به دوش کشد

دلم هنوز در کنج خاطرات گذشته اش تنهاست و دست نوازشی نیست تا موهایم را از پریشانی برهاند

تنهایم و در تنهایی خود مست
در خاطرات تنهاییم غوطه ور

دیگر آسمان هم مرا تنها گذاشته است آنگاه که باران نمی بارد بر من. ولی ابر چشمانم کویر دلم را مرطوب می کند

آیا دستی هست که دلم را التیام دهد و نگذارد سیلاب چشمانم به باتلاق تنهاییم ختم شود

تنها ترهمیشه رسواتر از گذشته

اکنون انتظار را زیر پایم لگد می کنم
در انتظار میهمانی نیستم چون خود نیز اینجا میهمانم و دلم سخت از این میهمانخانه گرفته است.