دستم نمیرود بر کاغذ تا چیزی بنویسم بر سپیدی آن
خسته هستم
و آرام مثل یک مرده از رنج تاریخ اش در گوشه ای تاریک نشسته ام
نمی خواهم نمی خواهم نور هر چند اندک بر من بتابد حرکاتم آرام شده است
و سلولهای بدنم جیغ میزنند
احساس میکنم به پایان نزدیکم
پایان را دوست دارم زیرا که آغازش زیباست،
گرچه آغاز من کریح بود،
یک رسم تکراری من را آغاز کرد
و با تکرار اجین،
تکرار این شب و روز،
تکرار زندگی کردن
واز آن زشت تر تلاش برای بقا است
مثل کفتار هایی که بر سر تکیه گوشتی می جنگند چون اگر نجنگند در سرمای این شب زمستانی گشنه خواهند ماند و زندگیشان بر باد خواهد رفت
از جدال برای تکرار روزمرگی حالم به هم می خورد
به سان یک گرگ ،انسان را دریدن وقتی که انسانیت طعمه کفتارها میشود
سرم درد می کند
تنم را از بالا می بینم
لاشه ام بر روی یک میز بزرگ پهن است
و کرمها با کارد و چنگال مودبانه می خواهند من را نوشه جان کنند
حیف حیف که محفلشان یعنی قبر من کمی کوچک است
و میهمانان اندکی بیش نیستند
ولی خوب است، سیر از من خواهند خورد
بخورید نوشه جانتان
از گوشهایم به سرم بروید و چشمانم را بلیسید خوشمزه است
بخورید زیرا دیگر به درد نمی خورد
گرچه هیچ وقت به درد نخورد
وقتی که چشم بند ظلم بر چشم داری و کور باید باشی تا نبینی کفتار ها چگونه زندگی می کنند چشم دیگر به دردت نمی خورد
گوشم را نیز بخورید
همه ی تنم میهمان شماست
مغزم و تفکرم که انگار دنیای گرگان آن را دوست نداشت نوش جانتان باد
شما آن را بخورید زیرا هر چه زندگی کردم این مغز میهمان ترس ظلمت بود
راستی ای کرمهای مهربان شما که با من چند روزی هم آغوش خواهید ماند، به بچه هایتان می گویید تن یک متقاضی مرگ خوشمزه تر بود یا یک دلخوش زنده بودن ؟
سرم را باز به دیوار می کوبم
به دیوار سیاه زندان خانه ام که اکنون من را در بر گرفته است
دیوار سیاه است و خواب ، با ضربه های سرم نیز بیدار نمی شود
لحظات آخر نزدیک است
و من می خواهم چشمانم را ببندم تا سیاهی اتاق را نبینم
کم کم خوابم میبرد
آب سردی بر تنم فرد آمد
آاااااای
ای مردشور کمی مواظب باش
آب را ولرم کن سرما میخورم
ها ها ها ها ها ها
صدای خنده ی مردشورها می آید
که میگویند این یارو چقدر بزرگه تو قبر جاش نمیشه
به قده بلندم میخندند و مادرم آن پشت دارد جوان سرو اش را زار میزند
صدای همهمه می آید
من بر روی دستهای آدم های خوشحال تشییع می شوم
آنان که از بقای خود خوشحال اند
و به فکر آن هستند که گرگ بودن را بهتر بیاموزند تا گشنه نمانند
تنم را داخل اطاقی دیگر می گذارند و انگار می روند
دلم آرام شد
سرم دیگر درد نمی کند
دیگر من هستم و مشتی کرم
من هستم و مشتی خاک
من هستم وآتش
من هستم و .....
از خوندنش دچار خفگی شدم... باز چی شده پسرکم؟ باز که داری نمی خندی...!
درد دلم تازه شد