دستانم به گل آشنا میکنم
آن را می کوبم
آن را کتک میزنم
گل سفالم گریه می کند از خشم دستانم
همچنان آن را می ورزم
با یک ضربه محکم بر چرخ میگذارمش
می چرخانم می چرخانم می چرخانم
به سرگردانی می چرخد
گلم سرگیجه گرفته است
همچنان می چرخانمش
دستانم را به مهر بر صورت صافش میکشم
و چه زیبا این گل شکل می گیرد
و چه زیبا روحی از روح من که قاصد روح بزرگ بیکارن است به او دمیده میشود
و گلم را سرشار از عشق سرشار از احساس همچو مادری که کودکش را نوازش می کند ، به مهر می بوسم
گلم دیگر تنها تنها فتاده است
از کویر دور مانده است
کوزه ای گردیده که همیشه پاسدر آب است خود تشنه
خاطره کویر بودنش دلم را می سوزاند
اکنون هر چه می کنم این خاک را سیراب کنم نمیشود
گلم را میبویم گلم اکنون سفالی زیباست که روحم را به او هدیه دادم همچون که خدا ذره ای از روحش را به من هدیه داد
خداحافظی میکنم با این تکیه ی تنها
او را به آتش می سپارم تا آتش دلش پخته گردد
ساعت ها می سوزد ، می گدازد ، می پزد ، تا بتواند کوزه گردد
تشنه ولی پاسدار آب
تا بتواند کوزه گردد پر داغ ولی همیشه مرطوب
با خاطره کهنه کویر
سلام چه خوشگل بود دست طلا راستی یادم رفتتتتتتت من اولللللللللللللللللللللللل شدمممممممممممم هورااااااا بعد عمری اول شدمممم خوش باشی فعلا
یاد این شعر افتادم:
این کوزه چو من عاشق یاری بوده است...
در بند سر زلف نگاری بوده است...
این دسته که بر گردن او می بینی...
دستی است که بر گردن یاری بوده است...