تنهایی و فسردگی ام زیاد از حد دارد رشد می کند
مثل یک غده ی سرطانی
مثل یک آتش در خرمن
گاه گاه تلنگری
گاه گاه هوایی تازه
ولی دیری نمی پاید ، این سرطان من را به کام می کشد
یارای مبارزه ام نیست . راستش را بگویم تنیل شده ام
و امید را فحشی به قاموس آرامش مرگ میدانم
نمی دانم حالم چگونه است
جهل ندانستن حال خود از هر چیز بد تر است
بدم نمی آید تکانی بخورم
برقصم ، بلرزم ، شادی بکنم
نمی دانم ولی به نظرم مسخره است
وقتی که می خندم احساس میکنم چون کبکی فربه سرم را زیر برف کرده ام تا به غم زندگی کردن پی نبرم
غم سختی است و بس بزرگ
دلم به حال پدر و مادرم میسوزد ، بعد از رفتنم چه شکسته خواهند شد
مگر نه تا به حال از آن جنجر ارثی استفاده کرده بودم
و با آن بر مچم ثلیبی از خون کشیده
و جام شرابم را مملو از خون کرده سر می کشیدم
نمی دانم ، این دل سنگی دیگر برای چه این گونه می سوزد
مگر از سنگ نیست ، بگوییدش نسوزد
نمی دانم و در جهل ندانستن حال خود سرگردانم
نمی دانم به آیین شما کبکان آیم یا مرگ را زینتی بخشم بر جسمم .
* همه چیز از یاد آدم میره مگه یادش که همیشه یادته*
ممنون از اینکه به من سر زدی............
محمد! یه چیزی هست که خیلی آزارم می ده اوونم به راحتی فراموش کردنه!!!! سخت ترین موردی که در زندگی باهاش مواجه شدم چون قدرت بخشندگی و عفو آدم رو تضعیف می کنه شاید بگیم که بخشیدم اما نمی تونیم فراموش کنیم...مگه نه؟؟؟
سلام خوبی خواستم اولین نفر باشم که نظر میدم ولی انگار زرنگتر از من هم بودن(چشمککککککککککککککک)برا همین رفتم برا همین رفتم شعر کوتاه بر باد نظر دادم برو بخونششششششششششش خوش باشی بای
سلام داداشی... کجایی پس تو؟ چرا نمی نویسی؟ به همین زودی دلت رو زد؟؟؟