تنهاییم بزرگ شده است
همراه با من ولی رشدش از من نیز بیشتر بوده است
آن لحظه که دیدم این دنیا را و آن لحظه که فهمیدم کیستم
تنهاییم داشت بزرگ و بزرگتر میشد
و من همچون برده ای از ترس شلاق ارباب این تنهایی بزرگ را به دوش میکشم و کسی هم نیست تا دستانم را به گرمی نگاهش بفشارد و گوشه ای از بار بزرگ من را به دوش کشد
دلم هنوز در کنج خاطرات گذشته اش تنهاست و دست نوازشی نیست تا موهایم را از پریشانی برهاند
تنهایم و در تنهایی خود مست
در خاطرات تنهاییم غوطه ور
دیگر آسمان هم مرا تنها گذاشته است آنگاه که باران نمی بارد بر من. ولی ابر چشمانم کویر دلم را مرطوب می کند
آیا دستی هست که دلم را التیام دهد و نگذارد سیلاب چشمانم به باتلاق تنهاییم ختم شود
تنها ترهمیشه رسواتر از گذشته
اکنون انتظار را زیر پایم لگد می کنم
در انتظار میهمانی نیستم چون خود نیز اینجا میهمانم و دلم سخت از این میهمانخانه گرفته است.
بیا تا برایت بگویم چقدر تنهائی من بزرگ است ....
سلام ... دوست خوبم متن زیبائی بود ... پیروز باشین